بوکان روناک

***اگر آرمان برایمان هویدا باشد ابزار های رسیدن به آن را خیلی زود خواهیم یافت***

بوکان روناک

***اگر آرمان برایمان هویدا باشد ابزار های رسیدن به آن را خیلی زود خواهیم یافت***

حرفهایی از ته دل

خداوند عشق است

عشقی که بعد از نفوذ به درون ما

نرم می کند ناب می کند تازه می کند بازسازی می کند

و درون آدمی را دگرگون می کند

نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند

زمان انسان را دگرگون نمی کند

عشق دگرگون می کند

زیرا عشق خداوند است

و خداوند عشق 
 
خدایا

چون ماهیان که از عمق و وسعت دریا بی خبرند

عظمت و ژرفای عشق تو را نمی شناسم

فقط نمی دانم

که معبود این دل خسته هستی

و اگر دیده از من بگیری خواهم مرد


من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم

گر از سر کویت بروم رو به که آرم  
نمی دانم او را چه بنامم اما شاید بتوان گفت؛

یار تنهایی من، همدل خلوت من، پر پروازم،

شعر ترانه هایم، نغمه‌های سکوتم، ، عشق پاک کودکیم،

آن زمان که من از مادر متولد شدم با من بود،

در کنار من، در اتاق من، در دل تنهایی من در تمام

لحظه های خالی من بود و او بود که پر کرد

نگاه من را از تمام خلقت خود و او بود که گفت

بخوانم به هر نامی که می‌خواهم .

اون تنها کسی بود و هست که به من نگفت

چی صداش کنم...

اون تنها کسی بود و هست که دوستم داشت

و داره بدون این که از من چیزی بخواد.

اون کسی هستش که بر خلاف ما آدم‌ها که خیلی

وقت‌ها حوصله هم رو نداریم همیشه همیشه همیشه

و همه جا چهار زانو می‌شینه و به حرف‌های ما،

به غر غر کردن‌های ما گوش می‌کنه بدون این که

کوچک ترین اخمی بکنه یا حوصلش سر بره.

اون کسی هستش که هیچ وقت مسخره‌ات نمی‌کنه

هیچ‌وقت تحقیرت نمی‌کنه و همیشه دوست داره،

بزرگت می‌کنه و به تو امید می‌دهه

اون کسی که وقتی گریه می‌کنی خودش اشکاتو پا می‌کنه

اون کسی که وقتی قلبت می‌شکنه تو رو به آغوش

می‌گیره که کم‌تر درد شکست رو احساس کنی

کسی که همیشه از خود ما جلوتره قبل از این‌که بهش

بگیم، می دونه ...

کسی که هیچ وقت پایان نداره و هر چه قدر هم در

موردش کنکاش کنی باز می بینی اول راهی

و ...   
 
دو روز مانده بود به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده -باقی نمانده بود
پریشان شد و اشفته و عصبانی نزد خدا رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد
داد زد و بد و بیراه گفت
خدا سکوت کرد
اسمان و زمین را بهم ریخت
خدا سکوت کرد
جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
به پرو پای فرشته و اسمان پیچید
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست
خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم.و اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت اما یک روز...
با یک روز چه کار میتوان کرد
خدا گفت:
ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند
گویی که هزار سال زیسته است
و ان که امروزش را در نمی یابد
هزار سال هم به کارش نمی اید
و انگاه سهم یک روز زندگی را در دستا نش ریخت
و گفت:حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید
اما میترسید حرکت کند
میترسید راه برود
می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت
وقتی فردایی ندارم
نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
ان وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و صورتش پاشید
زندگی را نوشید
زندگی را بویید
و چنان به وجد امد که دید می تواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
می تواند پا روی خورشید بگذارد
می تواند...........
او در ان یک روز اسمان خراشی بنا نکرد
زمینی بنا نکرد
مقامی به دست نیاورد
اما.......
اما در همان یک روز
دست بر پوست درخت کشید
روی چمن خوابید
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به انهایی که نمی شناختندش سلام کرد
و برای انها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز اشتی کرد و خندید
لذت برد و سر شار شد و بخشید
عاشق شد و عبور کرد وتمام شد
او همان یک روز زندکی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ."کسی که هزار سال زیسته بود"......
  
 
خداوندا نظر بر ما کن امشب
ز انوارت مرا بینا کن امشب
مرا مست ولای خود بگردان
روانم مرغک شیدا کن امشب
ز نور خود ببخشم ذره ای خرد
مرا زین نور خوش سیما کن امشب
غم فردا کند اندیشه ی من
درونم فارغ از فردا کن امشب  
************ 
عجب صبری خدا دارد
اگرمن جای اوبودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را باهمه زیبایی وزشتی
بروی یکدیگر ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
که درهمسایه صدها گرسنه چند بز می گرم عیش ونوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش اندم
برلب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگرمن جای اوبودم
که می دیدم یکی عریان و ارزان دیگری پوشیده ازصد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگرمن جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم نه گوش از بهراستغفار این بیدادگرها تیزکرده
پاره پاره درکف زاهد نمایان صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگرمن جای اوبودم برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کوکوآواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بعرش کبریائی باهمه صبرخدایی
تاکه می دیدم عزیزنابجایی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدادارد
اگرمن جای اوبودم
که می دیدم مشوش عارف وعالم ز برق
فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هرفکری
دراین دنیای پرافسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهترکه اوجای خود بنشسته وتاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای اوچو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
   
**************** 
خدایا

از عشق امروزمان

برای فرداهایی که فراموش می کنیم

عاشق بوده ایم !

قدری کنار بگذار . . .

به قدر یک مشت ، به قدر یک لبخند

تا فراموش نکنیم که

عاشق بوده ایم !

تا عاشق بمانیم

و عاشق بمیریم . . . 
 
*********************
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد